کودک نجوا کرد : خدایا با من صحبت کن
یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید
پس کودک فریاد زد : خدایااا با من صحبت کن !
و آذرخش در آسمان غرید
ولی کودک نفهمید
کودک فریاد زد : خداااایا یک معجزه به من نشان بده
و یک زندگی متولد شد
ولی کودک نفهمید
کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت : خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم ، پس خدا
نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بال های پروانه را شکست و در حالی که خدا را
درک نکرده بود از آنجا دور شد ...
نظرات شما عزیزان: